7 سال از تجربه من با ماری جوآنا

میخوام از یه داستانی بنویسم که 7 سال از زندگی منو تشکیل میده. این داستان 8 تا فصل داره و خیلی شبیه داستانای عاشقانه اس. یعنی من اینجوری میبینمش و همینجوری براتون تعریفش میکنم.

فصل اول: آشنایی ، خیلی قبلتر از اینکه ببینمش عاشقش بودم.

من راستش از نوجوونی منتظر بودم بزرگ شم که آزادیام بیشتر بشه و بتونم دراگ بزنم:D چون تو اون دوران خیلی نمیتونستم تنها از خونه بیرون برم و محدود بودم . تا اونجایی که یادم میاد دلیلش موسیقیای دهه 70 به بعد آمریکا (و لندن) و اون فضای زندگی هیپی طوری بود که روی من خیلی تاثیر داشت. اون دوران هم برام ترسناک بود و هم هیجان انگیز . نهایتا کنجکاوی و اشتیاقم به ترسم غلبه کرد و من تو 20 سالگیم برای اولین بار گل کشیدم! گل کشیدن برای من یه چیز اتفاقی نبود چیزی بود که دنبالش بودم! و دورو برمم کسی نبود که اینکاره باشه برای همین گشتم تا پیداش کنم! انقد با آدمای مختلف دربارش حرف زدم تا بالاخره یکی گفت “من کشیدم میخوای امتحان کنی؟”

فصل دوم: فلیرتینگ ، همه چی باهاش جور دیگه ای بود!

دفعات اولی که گل کشیدم پشمام از این ریخته بود که چرا هر دفعه یه جوره! هیچ موقع فازش مثل دفعه قبل نیس! اصلا مث مستی نبود که بدونی چه حسیه چون های بودن هر بار یه جور بود و مدام سورپرایزم میکرد. شروع کردم به لاس زدن باهاش، ازش خوشم اومده بود، همیشه جدید بود . هرچی بیشتر میرفتم تو نخش بیشتر بهم حال میداد. هیچ موقع حالمو بد نمیکرد مث الکل معدمو سرویسم نمیکرد و میشد بهش اعتماد کرد. میشد باهاش هر فازی گرفت:

فاز خنده و خوشگذرونی یا فاز کتاب و فلسفه!

لش کنی فیلم ببینی یا تا صب برقصی !

همه چیز باهاش یه جور دیگه میشد و مدام میخواستم چیزای بیشتریو باهاش تجربه کنم.

صداها، تصویرا، حسا

رویاها،فکرا،ترسا

همشون جور دیگه‌ای بودن.

فصل سوم: شناخت ، برای لذتی که بهم میداد تاوانی نمیگرفت.

آروم آروم که بیشتر شناختمش بیشتر عاشقش شدم. باعث میشد دنیارو جور دیگه ای ببینم. جوری آگاهی منو تغییر میداد که دیگه به خیلی چیزا نمیگفتم مشکل و به راحتی میتونستم حلشون کنم! ارتباط منو با آدما بهتر میکرد حتی من همیشه گفتم لازمه کمی مولکول THC رو بریزن تو آب شهری تا همه آدما باهم مهربون تر بشن:D

بیشتر که شناختمش دیدم فازی که بهم میده میتونه به نژادش ربط داشته باشه. فهمیدم یه تعدادیشون فاز پایین دارن و یه تعدادی فاز بالا! فهمیدم یه وقتایی که فس میشم(حس غم یا خستگی یا کسالت زیاد) دلیلش جنس گله و هر گلی یه فازی داره! و هیچ کدوم بد یا خوب نیستن فقط باید بدنتو بشناسی و بدون چی بهت میسازه و چی نه!

یواش یواش رفتم سراغ دراگای دیگه! خیلی چیزارو امتحان کردم. حشیش، تریاک، مورفین، اسید، ریتالین، ترامادول … هرکدومشون هم چیزای باحالی داشتن اما گل واقعا یه چیز دیگه بود! چون هر کدومشون یه ایرادی داشتن! یکیشون بعد مصرف فاز داون زیادی داشت یکی دیگه ایرادش تاثیرای فیزیکیش بودن یکیش وابستگی میاورد و فقط گل بود که بدون اینکه چیزی ازم بگیره فقط بخشش میکرد و برای لذتی که بهم میداد تاوانی نمیگرفت! یکم دربارش خوندم و اطلاعات جمع کردم و دیدم واقعا ساختار مولکولش با بقیه دراگا یه فرق اساسی داره و برای همینم عوارض و اعتیاد فیزیکی نداره (راستش درباره عوارضی مثل اختلال حافظه شنیدم و حتی تو دوستام دیدم اما خودم هیچ وقت تجربش نکردم). هر دارویی که وارد بدن میشه روی نوعی از گیرنده های عصبی اثر میذاره! مثلا روی گیرنده های مربوط به دوپامین(همون هورمون شادی و لذت). دوپامین به صورت طبیعی تو بدن وجود داره و مثلا با ورزش ترشح میشه و اون دوپامین ترشح شده روی گیرنده های دوپامین میشینه و اینجوریه که احساس لذت میکنیم. یه دارو میتونه به صورت مصنوعی اون دوپامین رو وارد بدنت کنه و به گیرنده های دوپامین بچسبه و این کاریه که اکثر دراگ ها میکنن(هرکدوم رو یه نوعی از گیرنده ها این اثر رو دارن). به همین خاطر از نظر فیزیکی وابستشون میشیم. چون بدن بعد یه مدت برای ترشح دوپامین به اون ماده احتیاج داره و بدون اون نمیتونه احساس عادی لذت و شادی رو تجربه کنه!

اما گل کاریکه میکنه اینه که روی نفوذپذیری غشاء سلول ها تو مغز اثر میذاره و درواقع به پروسه انتقال اطلاعات سرعت و شدت میده و روی گیرنده‌های دوپامین اثرگذاری مستقیم نداره و برای همین هم وابستگی فیزیکی نداره (سازمان جهانی سلامت WHO سال 2017 اعلام کرد که درباره اعتیادآور بودن یا نبودن این ماده تحقیقات ضد و نقیض زیادی وجود داره و نمیشه در این باره نظر قطعی داد)

فصل چهارم: عشق بازی ، درک جدیدی از خودم و دنیای اطرافم

گل میکشیدم و کتاب میخوندمو واس خودم تند تند مینوشتم چون ذهنمو خلاقتر میکرد و تمرکزمو بهتر ! هرکاری که میکردم میگفتم این کار تو چتی چجوریه؟ دوس داشتم همه زندگیمو باهاش بگذرونم. اولین باریکه تو ماشین گل کشیدم پشمام ریخت انگار داشتم پرواز میکردم. اولین باریکه لب دریا گل کشیدم انگار صدای دریا رو برای اولین بار تو زندگیم میشنیدم. طعم غذاها یه جور دیگه‌ای بود و… هر اولین باری یه دنیای جدید از درک و عشق بود برام. حتی پریود شدن تو چتی یه حس خیلی عجیب و فانه! از چند ساعت قبل که یه درد آرومی تو کمرم هست تا اینکه آروم آروم یه انقباضایی تو شکمم حس میکنمو جریان گرم خون رو توی خودم حس میکنم. موقع پریود شدن دوس داشتم گل بکشمو بدنمو نگاه کنم و حس کنم خودمو.

گل بمن گوش جدیدی داد که از موسیقی لذت ببرم. چشم جدیدی داد که چیزهایی رو ببینم که تا اون سن ندیده بودم. احساساتمو عمیقتر حس میکردم و فکرپردازیام منطقی تر شده بودن! یواش یواش دنیام پر شد از فیلم ها و موزیک هایی که دیگه فقط با گل معنا داشتن و تازه فهمیدم آدمای زیادی تو دنیا گل میکشن و فقط برای اونهایی که گل میکشن فیلم و انیمیشن و موزیک میسازن!!!!!

فصل پنجم: قهر و آشتی ، وابستگی

ولی بعد یه مدت رابطمون شکرآب شد. چون انقدر خوب بود که دیگه بدون اون رو دوس نداشتم و این یه خورده کار رو خراب میکرد. چون دوس داشتم 24 ساعته گل بکشم و بعد چند ماه که این روال ادامه پیدا کرد میدونستم که به هرحال بهش وابسته شدم چون یه جورایی زندگیم رو بدون اون کمتر دوس دارم! و یه موضوع مهم دیگه این بود که تو چتی دانشگاه نمیرفتم یا به امتحانام اهمیت نمیدادم و مشروط شده بودم و این داستانا. تصمیم گرفتیم یه مدتی از هم دور باشیم تا مطمئن شیم وابسته نشدیم. همین کارم کردیم و بعد یه مدت دوباره باهم شروع کردیم. این بار سعی کردیم که 24 ساعته باهم نباشیم و حواسمون به دوز مصرفمون و مدتش باشه. ازون موقع تا همین چند وقت پیش من همیشه یه دوره‌های آف واس خودم داشتم، یه زمان هایی که گل نمیکشیدم تا ریتم عادی زندگی رو هم زندگی کنم و یادم نره چجوریه! این برام یه سندی هم بود که من معتاد و وابسته نیستم و وقتی با خودم قرار میذارم برای مدتی نکشم بهش عمل میکنم پس هنوز کنترل ماجرا دست خودمه!

فصل ششم: رابطه کاری ، رهایی.

بعد از اینکه رشتمو عوض کردمو و اومدم تو روانشناسی رابطه ما خیلی فرق کرد! من تازه داشتم درباره لایه‌های روان انسان چیزای عمیقتری رو میفهمیدم و گل تمام این آگاهی هارو شونصدبرابر میکرد برام. یعنی هرچی تو کتابها میخوندم رو تو چتی توی خودم و اطرافیانم میدیدم. از یه طرف درباره استفاده درمانی از گل و اسید مقاله‌های زیادی میخوندم. منظورم استفاده درمانی پزشکی نیس منظورم دقیقا استفاده درمانی تو روانشناسیه. یه بار درباره یکی از این مقاله ها با یه استاد روانپزشکی حرف زدم و فک میکنین چی شد؟

استاد یکم سوالپیچم کرد و چندبار ازم خواست درباره این موضوع مطلب جمع کنم وقتی دید که رو این موضوع قفلم پرسید خودم تجربه کشیدنش رو داشتم یا نه! پرسید چند ساله میکشی و چقد میشناسیش!؟ این بحثها ادامه پیدا کرد تا گفت اگه بخوای میتونیم درباره این موضوع جلسه خصوصی داشته باشیم چون خودشم خیلی به این موضوع علاقه داره! برای جلسه من به خونش رفتم و بعله! 3 تا گلدون داشت که خودش کاشته بود! سالها بود خودش میکاشت و دوس داشت کار درمانگری رو با گل انجام بده(یعنی هم مراجع و هم درمانگر های باشن) ما کارمونو شروع کردیم و من برای 6 ماه با یه روانپزشک(روانپزشک یالوم طوری که ساعتها باهات درباره عمیقترین دردهای وجودیت حرف میزنه) کار رواندرمانی رو انجام دادم. حجم آگاهی که تو اون مدت به‌دست آوردم غیرقابل توصیفه و میتونم بگم از رنجهای عمیقی رها شدم خودآگاهی بالاتری پیدا کردم و فهمیدم توی کارم به عنوان یه روانشناس میخوام چه تاثیری توی دنیا داشته باشم.

فصل هفتم: زندگی روزمره ، ادویه ای که به یه غذای بی رنگ و بو اضافه میشه!

آروم آروم یاد گرفتم چطور میتونم باهاش باشم و زندگی عادی رو هم داشته باشم. یاد گرفتم ازش برای پیش بردن هدفام استفاده کنم. یه زمانهایی رو گذاشته بودم که اصلا نکشم تا مشکل وابستگی حل بشه و از اونجاییکه دیگه همدیگه رو بلد بودیم به راحتی میتونستم برم دانشگاه یا سر کار و همه چی اوکی باشه. شبیه یه ادویه که به یه غذای بی رنگ و بو اضافه میشه ، به زندگی روزمره و کسلم رنگ میداد.

فصل پایانی. جدایی

من 8 ماه پیش تصمیم گرفتم دیگه گل نکشم. از زمانی که این تصمیم رو گرفتم فقط یه بار وسوسه اش بهم غلبه کرد و کشیدم اما بعد از اون دوباره رو تصمیمم محکمتر موندم و میدونم که دوس ندارم دیگه گل بکشم.

قبلنم پیش اومده بوده برای مدتی گل نکشم برای موضوع وابستگی که بهتون گفتم یا شرایط خاصی که پیش میومد و مدتی از هم دور میموندیم.(مثلا یه دوره 3 ماهه یه دارویی مصرف میکردم که بخاطرش نباید میکشیدم). اما این بار یه فرق اساسی داره با اون موقع ها:

من ازش دل کندم!

توضیح دادن اینکه چی شد ازش دل کندم خیلی سخته چون تو یه پروسه عمیق خودآگاهی اتفاق افتاد و من دیدم که دیگه نیازی بهش ندارم. امیدوارم بتونم تجربمو توضیح بدم و شبیه حرفای شخمی فلسفی نشه! من دیدم تمام چیزیکه بهش میگفتم کسالت یا روزمرگی از چیزی توی من نشات میگیره. من فهمیدم که اگر این دنیایی که توش هستم برای من جذاب نیس برای اینه که خوب بهش توجه نکردم. اگه من به یه ماده ای احتیاج دارم تا جریان زندگی رو درک کنم یعنی چیزی بین من و جریان زندگی فاصله انداخته. اگه من به واسطه یه ماده به جریان زندگی وصل میشم شاید دارم چیز مهمتری رو از دست میدم! خود پروسه وصل شدن به جریان زندگی!

جایی که من هستم منظورم این دنیاست و شکلی که دارم منظورم شکل یه انسانه واقعیت وجودی منه. هر اون چه که حس میکنم و فکر میکنم و تجربه میکنم تمام هستی منه! تمام اونچه که حس میکنم واقعیت وجودی من توی این لحظه‌اس و چرا من میخوام این واقعیت تبدیل به یه چیز دیگه ای بشه؟ وقتی میگم با گل “بهتر” میبینم و میشنوم. یعنی بهتر نسبت به چی؟ بهتر نسبت به اونچه که واقعیت وجودی منه؟ لذتی که گل بمن میده لذتیه که از واقعیت هستی من نیست و برای اون لذت ، بدن و ذهن من لازمه از اونچه که هستم فاصله بگیره و بواسطه یه ماده ای تو سطح دیگه ای از پردازش قرار بگیره. این سطح دیگه از پردازش با وجود تمام جذابیت‌ها و کارکردهاش بخش واقعی وجود من نیست. لذت‌هایی که با این ماده به‌دست میارم رو بدون این ماده ندارم و این یعنی من دارم تجربه‌های زندگیم رو وابسته میکنم به چیزی در بیرون از هستی وجود خودم. به یه ماده به اسم گل! شاید این کار به خودی خود ایرادی رو متوجه من نکنه اما یه ایراد بزرگتر رو تو دل خودش داره. من با تجربه کردن اون جریان واقعی زندگی و تمام احساسات و پردازش‌هایی که دارم رو تجربه نمیکنم. راستش من متوجه حجم زندگی توی لحظه شدم. حجم زندگی تو هر لحظه از من که با زمان و مکان تعریف نمیشه، به هیچ چیزی در بیرون از خودش وابسته نیست و مطلقا در حال تجربه کردن خودشه! تجربه کردن خودش بدون هیچ واسطه ای.

واسطه الگوهای فکری ، واسطه نیازها و وابستگی ها ، واسطه اسم و موقعیت و شهرت ، بدون واسطه گل!

امروز من میدونم که تمام چیزیکه لازم دارم برای داشتن یه زندگی خوشحال رو در درون خودم دارم. میدونم که اگه چیزی داره منو غمگین میکنه یا حوصلم رو سر میبره یا نگران میکنه اینها نشونه‌هایی هستن که کافیه بهشون نگاه کنم تا ببینم دارن بهم چی میگن! به هیچ قیمتی نمیخوام اونهارو نادیده بگیرم اونها به من میگن که لازمه چه تغییری تو زندگیم ایجاد کنم یا حتی نکنم!

امروز میدونم که انتخاب من نیس به واسطه یه ماده ای یه توانایی رو پیدا کنم و بعدم برای این توانایی به اون ماده نیاز داشته باشم. من هرچیزیکه فک میکنم کم دارم رو توی خودم پرورش میدم! یکم سخت تره برا همینم شیرین تر و موندگار تره!

از زمانیکه حضورم توی لحظه‌های زندگیم بیشتر شده اینو فهمیدم که هر لحظه پر از اطلاعات شگفت انگیزناکه! با همین پردازشی که دارم و بدون هیچ ماده واسطه‌ای!

نویسنده مطلب: arghavansaeedan

منبع مطلب

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.